پسر پریشان

سلام.ما ادما تا چیزی رو از دست ندیم قدرشو نمیدونیم.چرا خدا ما رو افرید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چرا وقتی که افرید قانع نبود ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟مثلا غم وافرید گرفتاری رو.گریه رو. خستگی رو.چرا انقد عمر ماها رو زیاد کرده؟برای اینکه زجر بکشیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ای کاش عمر ما هم اندازه کرم ابریشم بود.ای کاش حافظه نداشتیمو همه چیز یادمون میرفت زود.خدایا واقعا هدفت از خلقت ما چی بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/کی میخواد به سوالم جواب بده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟دنیا هم خر تو خرها.مثل اینکه میری یه ا پسر پریشان...ادامه مطلب

خونه شلوغه.صدای گریه های داداشی.لطف و محبت مادر.سدای بلند پدر از روی عصبانیت.

زندگی از دست رفته که در تلخ ترین لحظاتش میشد لذت بهترین لحظه ها رو برد.

چقد زود گذشت از اون وقت.اما چقدر دیر میگذره الان.ساعتها مثل سال رد میشن.

ساعت خیلی دیر تیک تیک میکنه.

همه جا سکوته.اما بعضی وقتا میشه صدای ناله یوایشکی یه مادر بزرگ مهربونو شنید.

صدای گرفته.صدایی که انگار از سوز دلش میگه.

نمیدونم سرنوشت این چنین کرد یا من؟نمیدونم خدا خواست یا حادثه بود.

نمیدونم.دیگه هیچی نمیدونم

 

 

پسر پریشان...

تولد تولد تولدت مبارک بیا شمعا رو فوت کن تا صد سال زنده باشی. ........................................................... تولدمها.هر سال یه ارزو میکردمو یه چیزی از خدا میخواستم اما امسال هیچی هیچی.نمیخوام خدا شرمندم بشه. نه شمعی هست که فوت کنم نه دوست دارم صد سال زنده بمونم. خیلی داغونم ولی امروز باید نقش بازی کنم. نقش یه ادم شاد و خوشحالی که امروز روز تولدشه.بازم یه خنده اجباری رو بام که مادر بزرگ ناراحت نباشه. خودم هم دوست نداشتم روز تولدم گریه کنم............ خیلی دوست دارم از این وضعیت در بیام اما نمیشه.بخند سعید. شاد باش.اگه تنهایی بخند اگه بی کسی بخند.اگه نصف شدی بخند. اگه هیچی ندا پسر پریشان...ادامه مطلب

میگویم قبرم را بزرگ بسازند.برای آن همه ارزویی که با خود به گور میبرم.

روز مرگم هر که شیون کند از دوروبرم دور کنید.همه را مست و خراب از می انگور کنید.

مرد غسال مرا سیر شرابش بدهید مست مست از همه جا سیرشرابش بدهید.بر مزارم مگذارید بیاید حافظ.پر میخانه بخواند غزلی از حافظ .جای تلقین به بالای سرم دف بزنید.شاهدی رقص کند جمله شما کف بزنید ..............................................................................................

 

پسر پریشان...

میخوام بیام اینجا دوباره.اسمشو عوض کردم.همه پجی باید عوض شه.

میخوام نویسنده بشم.از الان یه کتابمو دارم مینویسم.اما موندم چطور چاپ بشه.خدایی خودم کتابو میخونم یا یادش میفتم خیلی تحت تاثیر قرار میگیرم.

پسر پریشان...

من خشایارم.یادش بخیر...

دارم ازدواج میکنم.یه عالمه پستی بلندی رو رد کردم.با مشکلات با خوشی ها ناراحتی ها ... با همه چی و همه جور ادم برخورد کردم 

میدونم هیچکی نمیاد دیگه اینجا ولی منو واسه بازی کردن با احساساتتون ببخشید 

خیلی دوستتون داشتم.ولی ادم که بزرگ میشه انقد گرفتاری پیدا میشه که خودش هم یادش میره.

پسر پریشان...